ریحانهریحانه، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

ریحانه هدیه ای از عرش الهی

از حضور آرامت تا ظهور دلشادت

ریحانه ام.  وقتیکه تو رو باردار بودم داشتم پایان نامه فوق لیسانسم رو میگذروندم. ما با هم روزای خیلی سختی رو پشت سر گذاشتیم. خیلی جاها تو با من بودی و خیلی جاها من با تو. تو لحظه های تنهایی خیلی ازت معذرت خواهی میکردم و احساس گناه داشتم، با خودم میگفتم من باید در حال استراحت باشم و تغذیه و رسیدگیم به تو بیشتر باشه تا خدا نکرده آسیبی نبینی و از همه جهت سالم و سرحال باشی. ولی خوب منهم باید هر چه سریعتر کارای پایان نامه رو به اتمام میرسوندم تا بعد از اینکه تو وارد شدی بیشتر کنارت باشم. همیشه برای سلامتیت دعا میکردم و تو رو به خدای بزرگ میسپردم و البته به مقاوم بودن و صبوری تو هم مطمئن بودم. به لطف خدا اون روزا به سلامت سپری...
27 خرداد 1392

رشد و بالندگیت

ریحانه عزیزترینم: امشب توی پارک بود که فهمیدم چقدر بزرگ شدی. وقتیکه از بازی طنابها بالا میرفتی و بدون اینکه من کمکت کنم تا اون بالا رفتی چون همیشه تا همون پایین میرفتی و بالاتر از اون نمیرفتی و وقتیکه بچه های بزرگتر بالا میرفتن بهشون نگاه میکردی. بنظر میومد که فکر میکردی خیلی ازت بزرگترن. ولی امشب توهم به اوج رسیدی به قله. تازه برای اولین بار بود که خودت دوست پیدا کردی و اسمش و پرسیدی و بهم میگفتی مامان دوست پیدا کردن خیلی راحته و من غرق در شور تو بودم. اما هنوز توی دوستیابی یه مقدار کم تجربه ای چون فکر میکردی باید با همه بچه های پارک باید دوست بشی و اسمشون و بدونی. و من برات توضیح دادم که دوست باید همسن و سال خودت باشه تا بتونی باهاش ارتب...
23 خرداد 1392