ریحانهریحانه، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

ریحانه هدیه ای از عرش الهی

خلوتگه وبلاگت

ریحانه من این وبلاگ برای من وسیله ای شده برای کشف کردن تو. یادآوری خاطرات تو، خاطراتی که شاید گاهی یادم میرن، ولی اینجا ثبتشون می کنم تا برات به یادگار بمونه. شاید قبل از نوشتن این وبلاگ اینقدر توی رفتارهات از صیح تا شب دقت نمی کردم و لی حالا اینطور نیست و خیلی خوب دقت می کنم و تو رو می کاوم. ای کاش این وبلاگ رو زودتر از اینها راه اندازی کرده بودم، اما مامان بارها بهت گفتم که من واقعا درگیر بودم من هم دانشجو، همسر، مادر، فرزند و عروس بودم تازه کار و هم بهش اضافه کن. و جمع همه اینها محصولش این میشد که که همه ناراضی بودند و راضی نگهداشتن همه غیر ممکن بود. من تا حد توانم نه اینکه کار میکردم بلکه می دویدم اما رسیدن به مقصدم حکایت همون کلاغ ...
2 خرداد 1393

گاهی نگاهی به آسمان بینداز

ریحانه جانم؛ هر از چند گاهی سرت را بالا بگیر و به آسمان نگاهی بینداز. امروز که من و تو باهم داشتیم قدم میزدیم یک لحظه چشمم به آسمان و چند تکه ابری که توی آسمان بودند ا فتاد. و به این فکر افتادم که چند وقت است که به آسمان نگاه نکرده ام و نگاهم را از زمین خاکی و دلمشغولیهای همیشگی نگرفته ام . دلم گرفت، برخلاف اینکه وقتی به آسمون نگاه میکنی دلت وا میشه. چون میبینی بابا دنیا خیلی بزرگه و ما چقدر کوچیکیم. خالق این آسمان بزرگ همیشه یار و یاور و مربی ماست پس نگرانی جایی نداره توی زندگی ما. پس چرا کوله بار فکر و نگرانی و غم وغصه رو هی بدوش بکشیم وقتی میشه به آسمون نگاه کرد و دل و باز کرد.   ...
2 خرداد 1393

اولین تجربه اسب سواری تو

ریحانه زیبای من چند شب پیش به جاده ساحلی رقته بودیم به همراه پدر و مادربزرگ دایی(بقول جنابعالی) و دایی رضا. و تو مرتب بهانه اسب سواری میکردی من که می ترسیدم هم بلحاظ آلودگی اسبها و هم خطر افتادنت. اما بعد از اینکه بهمراه مادربزرگ به قسمت بازیها رفته بودید و کمی که گذشت یکدفعه دیدم همه به یک سمت نگاه می کنند و میگن ریحانه رو ببین، همینکه برگشتم جا خوردم، جنابعالی سوار بر یک اسب بلند بالا داشتی می اومدی. و چنان راست قامت و استوار نشسته بودی مثل اینکه سالهاست تجربه اسب سواری و داری. خلاصه این طرز نشستن و گرفتن از دسته روی پالان اسب منو مبهوت و شیفته خودش کرده بود و دلم بطرفت پر کشیدو اونقدر زیبا و مصمم و خوش فرم نشسته بودی که هیچی نمی تونست...
21 مهر 1392

تجربه اولین استخر رفتن ریحانه

ریحانه من دیروز برای اولین بار به خودم جرإت دادم و بردمت به استخر از آلودگی و کلر آب نگران بودم ولی بالاخره دل به دریا زدم و با خودمون تیوپ بردیم که زیر آب نری و رفتیم به استخر. ریحانه جانم کاش میشد اون لحظه ورودت به آب و برای همیشه ثبت و ضبط کرد. شور و شوقت قابل وصف نیست بندرت دیده بودم با بازیهای دیگه اینقدر ذوق کنی ولی صدای شادی و جیغ زدن هات توی استخر پیچیده بود با مریم دختر خاله ات رفته بودیم اونقدر خوش گذشت که اصلا متوجه گذران زمان نبودیم برعکس زمانهایی که خودم تنهایی میرفتم. لحظه لحظه های بودن با تو و دیدن شادی تو برای من زیباترین و ناب ترین لحظات زندگی من هستند. حتماً میدونی و بارها بهت گفتم از بزرگترین آرزوهای من برای تو یکی این...
21 شهريور 1392

شروعی دوباره

ریحانه من این روزا که حدود 4/5 شماست رفتارهات خیلی متفاوت شدن. گاهی اونقدر آروم با اسباب بازیهات سرگرمی و بازی می کنی و گاهی مدام گیر میدی که پیشت باشم. احساس می کنم تو دوره گذار هستی هرچند خودم هم توی دوره گذار خودمم. هر چقدر تلاش می کنم که بی دغدغه باشم و فقط به تو فکر کنم نمیشه یه نیرو یا انرژی درونم سر به جنون می کشه و آرومم نمی ذاره به فکر تو هستم که باید مراحل مختلف آموزش تراشه هاتو بخوبی سپری کنی از آموزش زبانت عقب نیفتی به آموزش کاردستی و بازیهای فکریت برسی و هزار تا چیز دیگه و در کنارش خودم هم یه سری برنامه برای خودم دارم که باید بهشون برسم. اما فقط یه چیزو می دونم که باید بذارم تو بچگی کنی و این دوران طلایی و به بهترین نحو سپری ک...
30 مرداد 1392

رابطه ای قلبی و بندی عاطفی

آرام جانم من و تو خیییییییییییلی زیاد بهم وابسته ایم و یک بند عاطفی و قلبی ما رو بهم وصل کرده که البته این در مورد همه مادرها با بچه هاشون صدق میکنه. و این بند هست که منو نمیذازه خیلی رهات کنم و این خیلی خوب نیست. میدونی بزرگترین آرزوی من بعد از سلامتییت چیه؟ اینه که یک دختر با اعتماد بنفس بسیار بالایی باشی و این مستلزم کمی رها کردنه. البته خیلی دارم تلاش میکنم چون به نفع خودته. دوران نوزادیت خیلی جالب بود وقتیکه من استرس داشتم یا فردای اون شب کار خیلی مهمی بخصوص در ارتباط با پایان نامم داشتم و تو باید زودتر میخوابیدی برعکس بود تو بیقرار بودی و نمی خوابیدی و من مجبور میشدم اول به خودم مسلط باشم و خودم و آروم کنم تا تو آروم بشی و بخوابی و ...
27 تير 1392
1