ریحانهریحانه، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

ریحانه هدیه ای از عرش الهی

وقتی نی نی بودی

ریحانه ام: بخاطر اینکه موقع تولد واکسن ب ث ژ بهت تزریق شده بود بدنت واکنش نشون داد و یه دونه زیر بغلت در اومد که روزبروز بزرگتر می شد تا اینکه خودش سر باز کرد و تخلیه شد و الانم جاش زیر بغل چپت مونده که از بابت اون خودم هم ناراحتم ولی باور کن خیلی پیگیر مسئله شدم دکترها گفتن طبیعیه و بعضی از بچه ها این واکنش و دارن. مکیدن انگشت هم از سرگرمیهات بود بهمین خاطر دستت و به بدنت میبستم تا مک نزنی و لبای قشنگت خراب نشه. تقریبا تا ٦ ماهگی جنابعالی گیر انجام مراحل آزمایشگاهی پایان نامم بودم و تو رو یه روز در میون پیش یکی از مادر بزرگای واقعاً مهربون و فداکارت میذاشتم. و بخاط اینکه شیرخشک نخوری و من خودمو به اندازه کافی در برابرت شرمنده و گناهکار حس...
3 تير 1392

ورود سبز تو به آشیانه ما

ریحانه نازنینم بعد از به دنیا اومدنت چیزی متوجه نشدم تا اینکه توی اتاق بیمارستان بابا و مادر بزرگها رو دیدم. عزیز دلم اومدنت هم  مثل ٩ ماه دوره بارداریت بدون کوچکترین زحمت و درد بود. و تو واقعا فرشته کوچولویی بودی که اگر زحمتی بود زحمت من بر تو بود. بعد از اینکه بهوش اومدم و تو رو برای شیر دادن توی بغلم گذاشتن حال اون موقع من، دیگه گفتنی نیست. که تو اون فرشته کوچولویی بودی که ٩ ماه ضربان فلبش، نبضش، حرکتهاش و لگدهاش رو حس کرده بودم و بیصبرانه منترش بودم، بودی. نمی دونسم چکار کنم فقط نگاهت میکردم و میگفتم که وااقعا زیبایی و تو خیلی زیبا بودی مادر. اکثر بچه ها موقع تولد زشتند، ولی تو خیلی خیلی زیبا بودی. پوست سفید و روشن با موهای خ...
27 خرداد 1392

از حضور آرامت تا ظهور دلشادت

ریحانه ام.  وقتیکه تو رو باردار بودم داشتم پایان نامه فوق لیسانسم رو میگذروندم. ما با هم روزای خیلی سختی رو پشت سر گذاشتیم. خیلی جاها تو با من بودی و خیلی جاها من با تو. تو لحظه های تنهایی خیلی ازت معذرت خواهی میکردم و احساس گناه داشتم، با خودم میگفتم من باید در حال استراحت باشم و تغذیه و رسیدگیم به تو بیشتر باشه تا خدا نکرده آسیبی نبینی و از همه جهت سالم و سرحال باشی. ولی خوب منهم باید هر چه سریعتر کارای پایان نامه رو به اتمام میرسوندم تا بعد از اینکه تو وارد شدی بیشتر کنارت باشم. همیشه برای سلامتیت دعا میکردم و تو رو به خدای بزرگ میسپردم و البته به مقاوم بودن و صبوری تو هم مطمئن بودم. به لطف خدا اون روزا به سلامت سپری...
27 خرداد 1392

رشد و بالندگیت

ریحانه عزیزترینم: امشب توی پارک بود که فهمیدم چقدر بزرگ شدی. وقتیکه از بازی طنابها بالا میرفتی و بدون اینکه من کمکت کنم تا اون بالا رفتی چون همیشه تا همون پایین میرفتی و بالاتر از اون نمیرفتی و وقتیکه بچه های بزرگتر بالا میرفتن بهشون نگاه میکردی. بنظر میومد که فکر میکردی خیلی ازت بزرگترن. ولی امشب توهم به اوج رسیدی به قله. تازه برای اولین بار بود که خودت دوست پیدا کردی و اسمش و پرسیدی و بهم میگفتی مامان دوست پیدا کردن خیلی راحته و من غرق در شور تو بودم. اما هنوز توی دوستیابی یه مقدار کم تجربه ای چون فکر میکردی باید با همه بچه های پارک باید دوست بشی و اسمشون و بدونی. و من برات توضیح دادم که دوست باید همسن و سال خودت باشه تا بتونی باهاش ارتب...
23 خرداد 1392