ریحانهریحانه، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 26 روز سن داره

ریحانه هدیه ای از عرش الهی

ورود سبز تو به آشیانه ما

1392/3/27 1:40
نویسنده : فرانک
118 بازدید
اشتراک گذاری

ریحانه نازنینم

بعد از به دنیا اومدنت چیزی متوجه نشدم تا اینکه توی اتاق بیمارستان بابا و مادر بزرگها رو دیدم. عزیز دلم اومدنت هم  مثل ٩ ماه دوره بارداریت بدون کوچکترین زحمت و درد بود. و تو واقعا فرشته کوچولویی بودی که اگر زحمتی بود زحمت من بر تو بود. بعد از اینکه بهوش اومدم و تو رو برای شیر دادن توی بغلم گذاشتن حال اون موقع من، دیگه گفتنی نیست. که تو اون فرشته کوچولویی بودی که ٩ ماه ضربان فلبش، نبضش، حرکتهاش و لگدهاش رو حس کرده بودم و بیصبرانه منترش بودم، بودی. نمی دونسم چکار کنم فقط نگاهت میکردم و میگفتم که وااقعا زیبایی و تو خیلی زیبا بودی مادر. اکثر بچه ها موقع تولد زشتند، ولی تو خیلی خیلی زیبا بودی. پوست سفید و روشن با موهای خرمایی روشن. چشمات از همون لحظه اول باز بود. مثل اینکه میخواستی خیلی زود همه چیز و ببینی و بفهمی. تو از همون روز اول کنجکاو و باهوش بودی . نگات میکردم و چکت میکردم به قرص ماه صورتت به انگشتای دست و پات. چندین و چند بار اونارو میشمردم. نمی دونی چه حس زیبایی بود. درد خیلی زیادی داشتم و بغل کردنت برام سخت بود ولی به همون اندازه هم شیرین. پرستار گفت باید راه برم تا زودتر بتونم مرخص شم. منهم به ذوق تو با وجود همه دردی که داشتم سعی میکردم راه برم تا هرچه سریعتر به خونه بریم و تو رو هر لحظه در کنار خودم داشته باشم. تو بعد از بابا یک دنیا انگیزه، انگیزه و انگیزه به زندگی من دادی. باور کن تو خود انگیزه بودی.

شب بیداریهایی که شاید هیچوقت تجربه نکرده بودم، حتی شبهای سخت امتحانات فاینال، ولی برام لذتبخش بود. ١٠ روزی خونه پدربزرگ بودیم اما چون از بابا دور بودیم بیشتر از اون نخواستم بمونیم و با وجود مخالفتهای همه اطرافیان تصمیم به برگشت به خونه خودمون و گرفتم. متاسفانه من همزمان با باردار شدن تو به ناراحتی معده دچار شده بودمو تحت درمان بودم و حتی توی دوره بارداری آندوسکوپی کردم. اون شب که اولین شب ورود ما به خونه خودمون بود خییییییییییییییییلی شب سختی بود. تو نفخ داشتی و خوابت نمیبرد و منهم درد معده ام شدت گرفته بود و هرکاری میکردم خوب نمیشد. تو آروم نمیگرفتی و منم از درد به خودم میپیچیدم. اولش بابا با کمال میل بغلت کرد و تابت داد و هر کاری کرد آرومت کنه امکانپذیر نبود که نبود. آخر سر با عصبانیت گذاشتت سر جات و بازم وبال گردن خودم شدی خلاصه ٣تایی شب خیلی سختی رو گذروندیم. وقتی اوضاع اینطور بود مادربزرگ اومد پیشمون و ٢هفته ای پیش ما موند. بنده خدا یه پاش پیش ما بود و یه پاش پیش عمه ها و پدربزرگ. منهم دوباره دکتر رفتم و دارو گرفتم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (3)

بابایی زهرا گل
27 خرداد 92 2:04
سلام




وبلاگ خيلي زيبايي داريد




و همچنين دختر خيلي خيلي زيبا تر




ايشالا ریحانه جون با پدر و مادر خوب و مهربونش هميشه زير سايه حق خوش و خرم/شاد و سر خوش با آرامش زندگي کنه




خوشحال ميشم به وبلاگ زهرا خانوم منم يه سري بزنيد




خدا نگهدار
























تشکر، بله حتما خوشحال می شم.














بابایی زهرا گل
27 خرداد 92 2:05
راستی

اگه افتخار بدید دوس دارم تبادل لینک کنیم

مرسی




تشکر. افتخاری است،حتما


Maryam
7 تیر 92 5:45
Ghaaaashang tariin hess donya ro dashtam va yekiii az arezoOooham baravarde shode bOd
asheeeeeGhetaaam
zendigiiiiim doOost daram


ممنونم مریم عزیزم