ریحانهریحانه، تا این لحظه: 15 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

ریحانه هدیه ای از عرش الهی

در گذران روزها

بخاطر اینکه ریحانه با محیط مهد آشنا بشه و خو بگیره با وجود گرمای هوا تصمیم گرفتیم که دو ماهی مهد بره. که خیلی هم خوب شد و منهم سعی میکنم صبح خیلی زود بیدارش نکنم که اول راه خسته بشه. بنابراین صبحها میره مهد ظهر که بر میگرده بعد از خوردن ناهار سریعاً باید کارتون زبان اصلیش و ببینه من هم چون یه مدتی ریحانه تی وی محدود شده بود خیلی مخالفت نمی کنم ولی بیش از یه سی دی کارتون ممنوعه. بعد یا نوبت خوندن کتابه و یا اینکه یه روز در میون نوبت خمیربازی یا ساخت کاردستیه. موضوعات کاردستی روهم خودش انتخاب میکنه. مثلاً شخصیتهای کارتون مورد علاقه شو. بعد هم نوبت کارت بازیه که هر روز انجام میشه. کارت تراشه های الماس که الان مرحله دوم رو داره میگذرونه. بع...
13 تير 1392

شادی حق توست گل زیبای من

خوشحال و شاد و خندانم خوشحال و شاد و خندانم قدر دنيا رو مي دانم خنده کنم من دست بزنم من پا بکوبم من   شادانم . در دلم غمي ندارم زيرا سلامت هست جانم عمر ما کوتاه س چون گل صحراست   پس بياييد شادي کنيم . بياييد با هم بخوانيم ترانه جواني را عمر ما کوتاه س چون گل صحراست   پس بياييد شادي کنيم . گل بريزم من از توي دامن بر روي خرمن شادانم   ...
7 تير 1392

اتمام مرحله 1 تراشه های الماس

ریحانه ای زیباترین خلقت هستی من: امروز تو تونستی مرحله 1 تراشه ها رو تموم کنی و کتاب اولت و بخونی. نمی دونی چه شور و شعفی داشتم. واقعاً از آقای زمانی تشکر می کنم که به این زیبایی به تو خوندن و آموخت. همیشه امتحان و لغتش استرس ایجاد میکنه ولی با این روش امتحان نه که استرس زا بلکه بسیار شیرینه. من اولین باری که مطلب مربوط به کتاب خوندن نیلوفر دختر اقای زمانی رو توی مجله خوندم خیلی برام جالب بود. و همیشه آرزو داشتم که منهم بتونم به بچه خودم توی سنین پایین خوندن و یاد بدم. که به لطف خدا این دعای من محقق شد. هر چند وقتیکه این فیلمهای تراشه ها رو از تلویزیون میدیدم و اولین بار که بسته تراشه هارو تحویل گرفتم باورم نمیشد که روش پربازدهی باشه و بی...
3 تير 1392

وقتی نی نی بودی

ریحانه ام: بخاطر اینکه موقع تولد واکسن ب ث ژ بهت تزریق شده بود بدنت واکنش نشون داد و یه دونه زیر بغلت در اومد که روزبروز بزرگتر می شد تا اینکه خودش سر باز کرد و تخلیه شد و الانم جاش زیر بغل چپت مونده که از بابت اون خودم هم ناراحتم ولی باور کن خیلی پیگیر مسئله شدم دکترها گفتن طبیعیه و بعضی از بچه ها این واکنش و دارن. مکیدن انگشت هم از سرگرمیهات بود بهمین خاطر دستت و به بدنت میبستم تا مک نزنی و لبای قشنگت خراب نشه. تقریبا تا ٦ ماهگی جنابعالی گیر انجام مراحل آزمایشگاهی پایان نامم بودم و تو رو یه روز در میون پیش یکی از مادر بزرگای واقعاً مهربون و فداکارت میذاشتم. و بخاط اینکه شیرخشک نخوری و من خودمو به اندازه کافی در برابرت شرمنده و گناهکار حس...
3 تير 1392

ورود سبز تو به آشیانه ما

ریحانه نازنینم بعد از به دنیا اومدنت چیزی متوجه نشدم تا اینکه توی اتاق بیمارستان بابا و مادر بزرگها رو دیدم. عزیز دلم اومدنت هم  مثل ٩ ماه دوره بارداریت بدون کوچکترین زحمت و درد بود. و تو واقعا فرشته کوچولویی بودی که اگر زحمتی بود زحمت من بر تو بود. بعد از اینکه بهوش اومدم و تو رو برای شیر دادن توی بغلم گذاشتن حال اون موقع من، دیگه گفتنی نیست. که تو اون فرشته کوچولویی بودی که ٩ ماه ضربان فلبش، نبضش، حرکتهاش و لگدهاش رو حس کرده بودم و بیصبرانه منترش بودم، بودی. نمی دونسم چکار کنم فقط نگاهت میکردم و میگفتم که وااقعا زیبایی و تو خیلی زیبا بودی مادر. اکثر بچه ها موقع تولد زشتند، ولی تو خیلی خیلی زیبا بودی. پوست سفید و روشن با موهای خ...
27 خرداد 1392

از حضور آرامت تا ظهور دلشادت

ریحانه ام.  وقتیکه تو رو باردار بودم داشتم پایان نامه فوق لیسانسم رو میگذروندم. ما با هم روزای خیلی سختی رو پشت سر گذاشتیم. خیلی جاها تو با من بودی و خیلی جاها من با تو. تو لحظه های تنهایی خیلی ازت معذرت خواهی میکردم و احساس گناه داشتم، با خودم میگفتم من باید در حال استراحت باشم و تغذیه و رسیدگیم به تو بیشتر باشه تا خدا نکرده آسیبی نبینی و از همه جهت سالم و سرحال باشی. ولی خوب منهم باید هر چه سریعتر کارای پایان نامه رو به اتمام میرسوندم تا بعد از اینکه تو وارد شدی بیشتر کنارت باشم. همیشه برای سلامتیت دعا میکردم و تو رو به خدای بزرگ میسپردم و البته به مقاوم بودن و صبوری تو هم مطمئن بودم. به لطف خدا اون روزا به سلامت سپری...
27 خرداد 1392

رشد و بالندگیت

ریحانه عزیزترینم: امشب توی پارک بود که فهمیدم چقدر بزرگ شدی. وقتیکه از بازی طنابها بالا میرفتی و بدون اینکه من کمکت کنم تا اون بالا رفتی چون همیشه تا همون پایین میرفتی و بالاتر از اون نمیرفتی و وقتیکه بچه های بزرگتر بالا میرفتن بهشون نگاه میکردی. بنظر میومد که فکر میکردی خیلی ازت بزرگترن. ولی امشب توهم به اوج رسیدی به قله. تازه برای اولین بار بود که خودت دوست پیدا کردی و اسمش و پرسیدی و بهم میگفتی مامان دوست پیدا کردن خیلی راحته و من غرق در شور تو بودم. اما هنوز توی دوستیابی یه مقدار کم تجربه ای چون فکر میکردی باید با همه بچه های پارک باید دوست بشی و اسمشون و بدونی. و من برات توضیح دادم که دوست باید همسن و سال خودت باشه تا بتونی باهاش ارتب...
23 خرداد 1392